echo "\n"; ?>
ده سالی میشود که شهرهایی که ساکنشان بودم را در نور صبح ندیدم. همیشه نزدیک ظهر بیدار میشوم و روزم قل میخورد تا خود بوق سگ. سالی ماهی یکبار که پیش میآید صبح زود بیدار شوم از قیافه شهرها تعجب میکنم. نور صبح و نور ظهر یا عصر با هم فرق دارند، هر کدام نمایی از شهر را روشن میکنند. سایههایشان یکشکل نیستند. اگر آن طرف کوچه صبح روشن میشود، همانجا عصر تاریک میماند. تعجبم از تفاوت رنگ و قیافهی شهر در صبح است، از آشنای ناآشنا بودندش. هر قدر هم بدانی نور صبح از شرق میآید و این میشود و آن، باز مغلوب تحیر میشوی که دانستن و دیدن چه متفاوتند و بیدیدن دانستن به هیچ کاری نمیآید انگار.
آن اوایلِ این سر اطلس آمدن، هر از گاهی که با چند مو سفید قدیمی صحبت میکردم، دیدی از ایران و آن چه میگذشت داشتم و در مقابل آنهایی که هر مرداد منتظرند نظام تا بهمن برود و هر بهمن منتظرند که تا مرداد بربیافتد با اعتماد به نفس حرفی برای زدن داشتم. از میان واقعه آمده بودم. این روزها هم همان بحثها کماکان برقرار است. چند هفته پیش سر همین مسایل امروز ایران وسط گلو پاره کردن و رهنمود صادر کردنهایم، دیدم دارد میشود شش سال که ایران را ندیدم. یادم افتاد من که ندیدم خرداد هشتاد و هشت چه گذشت، من که نبودم ببینم بر مردم چه گذشت. البته که خواندم و دانستم ولی ندیدم. از کجا بدانم چه میخواهند و به چه باید راضی بشوند یا نشوند. حالا که کار به نسخه پیچیدن میرسد میبینم دانستههایم کافی نیست، دیده میخواهم که ندارم. گوش به زمین چسباندن که هر چه از آن سوی اطلس بیاید را طوطیوار تکرار کنی هم دردی دوا نمیکند. احساس میکنم ایران را مدتهاست در نور صبح ندیدم و نمیدانم کجا روشن است و کجا سایه. دیگر نمیدانم.