echo "\n"; ?>
سید را میشناسید. شاید خودتان خبر نداشته باشید ولی میشناسیدش. اگر غیر این باشد بعدتر که نشستید برای خودتان فکر میکنید هیچ توجیهی پیدا نمیکنید که چطور شد ده دقیقه بعد از اینکه برای اولین بار دیده بودیدش، این طور زیر پوستی مهرش را به دلتان نشانده و انگار رفیق گرمابه و گلستان هزار ساله هستید. پیش خودتان فکر میکنید حتماً از قبل میشناختمش و این قهوهی عصرانه تجدید دیدار بوده فقط، جز این راه ندارد. برای همین کسی نمیداند سید را از کی میشناخته. بعد از مدتی حتی تاریخ اولین دیدار هم برای تکمیل افسانه محو میشود و کلاً آغازی بر دوستیتان، هر قدر هم صوری، پیدا نمیکنید. هر از گاهی وقتی با لبخند تخس خودش بهتان خوشآمد میگوید که «اِ فلانی تو تو شهری؟ چرا از قبل خبر ندادی؟» به این نتیجه میرسید که اصلاً چه فرقی دارد.
سید جاذبه زیاد دارد، دافعه هم. اشتراکاتش با حضرت علی به همینجا منتهی میشود. هر چند ما هر از گاهی فکر میکنیم شاید سید هم مثل حضرت یک چاهی داشته باشد. آخر از سید حرف در نمیآید. یعنی اسرار دنیا را بهش بسپاری در دلش آب تکان نمیخورد. حالا فکر کن اسرار خودش را چه میکند. اصلاً اگر یونان قدیم بودیم سید را میکردند خدای ابهام. نمیشود یک جواب درست و درمان در مورد اینکه حالش چطور است ازش بیرون کشید. یا مثلاً یک ماه رفته بودی فلان جهنم دره، خب چطور بود. یک طوری قضیه میپیچید و عوض اینکه جوابت را بگیری ناغافل میبینی داری از خاطرات کودکیات برایش میگویی. البته آخر سر جوابت را میدهد، ولی نه سریع و نه سر راست. یعنی در طول یک ماه آینده و جسته گریخته. باید حواست جمع باشد تکه تکه جمع کنی.
بعد همین آدم یک شب بیخبر برمیدارد از زندگیاش میگوید. حواست نباشد یا زیادی باشد که دارد از جانش برایت میگوید حرفش را قطع میکند. یک مهارتی میخواهد که در طول زمان ممکن است به دست بیاری، که بدون اینکه زیادی بیاعتنایی بکنی یا خیلی تحویلش بگیری بگذاری آن چیزی که ته دلش سنگینی کرده را بگوید، اگر بگوید، سالی قرنی یکبار. شب جولانگاهش است. به قول مرحوم صابری جزو اصحاب شب است. میگوید به کارهایم دارم میرسم، بعد میگویی آخر چه کارهایی است که همیشه داری بهشان میرسی و جوابت میدهد ایمیلهای جواب نداده، تلفنهای عقب افتاده و یادداشتهای ناتمام. شب چانهاش هم بیشتر کار میکند. وقتی رساندت دم در خانهات و ماشین را خاموش کرد و صندلیاش را کمی عقب داد، یا وقتی لیوانت را به زور دوباره با ویسکی مناسبی زنده کرد، آن موقع بهترین وقت معاشرت با سید است.
اوایل ممکن است فکر کنی مگر چقدر تلفن عقب افتاده ممکن است داشته باشد یک نفر. آدمی دیگر، شک میکنی، بس که ملت چرند بلغور میکنند. سالها میگذرند و تازه گوشی دستت میآید سید آدمها را فراموش نمیکند. از هر طرف دنیا باشد به آن طرف دنیا چنان وصل است انگار همسایهاند. خبر میگیرد، خبر میدهد. کی رفت، کی آمد، کی نخستوزیر شد، اوضاع چگونه است، حالت خوب است، کتاب برایت بفرستم، تازه به شهر بهمان رسیدی و برو پیش فلانی از تنهایی در بیا. اصلاً سید زبان نوع بشر را بلد است. این را کرده سرمایهی زندگیاش. آدمها طبعاً یا قبولش دارند یا ندارند. ولی مستقل از این قضیه میروند پیشاش. انگار سید همان میخ ملانصرالدین است که گفت همین مرکز دنیاست. میبینی طرف سید را داخل آدم حساب نمیکند، بعد کارش که گیر کرد دمش را میگذارد لای پایش و میرود پیش سید.
اصلاً یکبار بروید پیش سید برای مشورت. رد خور ندارد که عشق میکنید. یک ژستی میگیرد که انگار دست کم سنش سه برابر آن چیزی است که میبینید، انگاری کوه یخ. بعد مسأله را میبرد اوج فلک. یعنی ورای این حرفها مسأله را بررسی میکند. جواب تلفن اینکه شیر آب حمام را چطور باید عوض کرد میرسد به کمبود آب شیرین در دهههای آتی. خوب که از ابعاد داستان خوف کردی بحث را برمیگرداند به راهحلهایی که عموماً هیچکدام فینفسه به دردی نمیخورند. بعد بلند میشوید و میرود سی خودتان. دفعه بعد که کارتان گیر کرد ولی باز میروید پیش سید، رد خور ندارد. نمیشود حرفهای سید را نشنیده به سمت هیچ بندری بادبان کشید.
خود سید حرف رفتن زیاد میزند. از روزی که میشناسیدش حرف از رفتن و بادبان کشیدن میزند. یک طوری در تعلیق میمانید همیشه. تکلیفتان را روشن نمیکند که بالاخره میماند یا نه، رویش حساب کنید یا نه. میگوید میروم آن طرف کشور، این طرف کشور، برمیگردم خاک پدری، اینجا خبری نیست، این شهر نمیمانم، مرغ طوفانم، یهودی سرگردانم. آن اوایل سر و کله میزنید باهاش. سعی میکنید قانعش کنید. یک مدت بعد عادت میکنید. نه که فکر کنید همش حرف است، ولی پیش خودتان میگویید صلاح مملکت خویش هیچ کس نداند. بعد همین طور زمستان میشود، بهار، تابستان و پاییز میرسد و از نو. سالها میگذرند و یک روز سید میگوید دارد میرود. نه میتوانی تعجب کنی و نه نکنی. سرت را میاندازی زیر و کمک میکنی بارها و اسباب را بگذارند در کامیون. بعد با شازده محکم در آغوش میکشیدیش و میگویید شاید بار دیگر در شهری دیگر. سید میرود. جای سید یک گلدان شمعدانی میگذاری در دلت که هیچ شباهتی با سید ندارد جز خاطرات خوش.