echo "\n"; ?>
انگار آدمهای سرگردان روز به روز کمتر میشوند. آدمهایی که راز دنیا را در نیافتند، تکلیفشان با زندگی معلوم نیست، روشن نیست چه میخواهند از عالم، چطور قرار است برسند، به کجا قرار است برسند. نگاهشان به مسائل نگاه خر در آکواریوم است. یک طور ملایمی ره گم کردهاند. بپرسی از راست برویم یا چپ مثل بز نگاهت میکنند. زندگیشان در کشکولی بر دوششان است و هنوز شب در کاروانسرا سر میکنند که بالاخره تا ستون بعدی فرجی حاصل بشود یا نشود. دل به کار ندادند، معلوم نیست اشکال از کار است یا دل. بگویی خب از خودت بگو یک ملغمهای تحویل میدهند از گذشتههای ممکن تا آیندههای ناممکنشان. روایت یک دستی از زمان ندارند، نه خطی است، نه دایره. زمان و مکان برایشان یک سری پاره خط آویزان در هستی است که بالاخره لابد یکیشان تا حدودی امیدوارند به جایی منتهی بشود و البته که به کجایش را باید بروند و ببینند. ناخدای پر طمطراق قایقی هستند که گهگاه به کل یادش میرود به بندرها سر بزند و بعد از هزار سال سرگردانی در میانه اقیانوس در صحرای سوزان لنگر میاندازد. برای بدیهیات زندگی چین به پیشانی میاندازند و در بنیان هستی شک دارند و حرف از عالمی میزنند که بر پشت لاکپشتی است و لاکپشت روی گاوی نشسته و الخ. در چشمانشان تمام چهار گوشهی دنیا را میشود دید، هر چه که به فکر خطور میکند، هر چه ممکن است و حتی آنچه که ممکن نیست.
اگر زد و از این گمگشتهگان دیدید، باب صحبت باز نکنید. بنشینید و تماشایشان کنید و دل بسپارید. بلکه آمرزیده شدید.