\n"; ?> میرزا پیکوفسکی

جان من،
در شرق دور ضرب‌المثلی دارند «یک روز، سه پاییز». یعنی برای کسی آنقدر دلتنگ‌اند که هر روز دوری انگار که سه سال دوری‌ست. بالای اقیانوس اطلس هستم. نمی‌دانم هر روزی که از تو دورم چند پاییز است ولی می‌دانم آن‌قدر دوستت دارم که نمی‌خواهم حتی یک پاییز ازت دور باشم. دوری‌‌ات و نبودنت در وصف نگنجد آخر.
وقتی نیستی، جانم هم نیست. وقتی می‌روی، نه انگار و نه به استعاره، واقعاً به چشم خود می‌بینم که جانم می‌رود. صدایم در نمی‌آید، نفسم بالا نمی‌آید، شبم روز نمی‌شود، روزم شب نمی‌شود، روزگارم نمی‌گذرد. بعد من مدام می‌گویم شما جان منی و شما باور نمی‌کنی. ریشم سفید نشده حرفم را قبول کنی.
تقصیر تو نیست، آخر چه بدانی که من هزار سال گشتم، هزار راه نارفته رفتم، هزار دشت و هزار کوه دیدم، هزار شهر رفتم، هزار هزار آدم دیدم، هزار هزار بار سر صحبت باز کردم، از آسمان حرف زدم و از زمین شنیدم، خندیدم و گریستم ولی امید از دست ندادم، آنقدر گشتم تا پیدایت کردم. شاید هم پیدایت نکردم، خودت به شهر آمدی. آرام و ساده. بعد رفتیم کنار رودخانه‌ی شهر قدم زدیم.
آرام آرام زندگی دیگری آغاز شد. زندگی‌ای که در آغوش تو آرام می‌گرفت، شفقت و صبر از تو یاد می‌گرفت. حتی با هزار تکرار بالاخره می‌فهمید رنگ‌هایی در دنیا هست مثل سرخابی و گل‌بهی و نه اینها قرمزند و نه قرمز اینها. مدام دوست داشت و دوست داشته شد و عصرهایی پیش آمد که با تماشای غروب در کنارت فکر کرد شاید جاودانگی همین باشد. که دست آخر به ساحل رسیدیم و سرگردانی به پایان رسیده.
همه‌ی این‌ها را گفتم که بپرسم ای مژده دختر نادر، جان من و عزیز من، خورشید و ماه من، فیروزه و ارغوان من، پیچک زیبای من، باقی عمر با هم بگذرانیم؟ تا ابد هر عصر سر بر شانه‌ی هم بگذاریم؟
محمد


صفحه‌ی اول