echo "\n"; ?>
پیش میآید از آدم بپرسند یا حتی نپرسند، آدم از خودش بپرسد که خب نقش تو این وسط چیست. نقش هم به این راحتی تعریف نمیشود. باید نقش به آدم بخوابد، جفت و جور بشود. آدم هم مجبور میشود ببیند چطور است بالاخره، با کمی نگاه به عقب. بعد به این نتیجه میرسد که یقین دخلی به آب دارد. مثلاً حوله رساندن به آن کسی که افتاده در استخر، یا حتی سشوار رساندن؛ یا شاید لیوان لیوان آب رساندن به داماد که خیال میکند تشنگیاش فقط تقصیر گرمی هواست؛ یا شاید نیمنگاهی داشتن به آسمان و چند قطره باران بیموقعش و همزمان قوت قلب دادن به مادر که مگر آسمان جرأت دارد وسط عروسی دختر تو ببارد و میدهم چنان پدری ازش دربیاورند که جدش کومولوس بگرید؛ یا شاید اشک فروخوردن، وقتی مهسا دارد با اجازه بزرگترها میگوید بعله. آدم است دیگر، خیال میکند نقشش به آب است.
بعد ناغافل وقفهای پیش میآید، پشت یک درخت کاج با بانو ایستادهای به حرف زدن و بعد میبینی هر دو خستهاند از لبخند زدن بین عکسها و عروس برو اینجا و داماد برگرد آنجا. همان پشت پناهگاه خوبی است، دور از چشم دیگران. یک جفت صندلی قاپ میزنی برایشان که دمی در خفا بیاسایند. آن وقت است که معلومت میشود آمدنت بهر چه بود.