\n"; ?> میرزا پیکوفسکی

وقتی یک طوری می‌شود که اصلاً معلوم نیست حالا تا یک حدودهایی چه شده حتماً باید آدم برگردد و بنویسد و گرنه حتی بعداً که معلوم شد چه شده، آدم فراموش می‌کند اول کار چه ابهامی موج می‌زد. آدم هر از گاهی خیال می‌کند اصول قضیه را دیده و زیر این آسمان دیگر خیلی قرار نیست بهت‌زده و حیران اطرافش را نگاه کند که اینجا چه خبر است، ولی خب هر وقت از این غلط‌های زیادی کرد فی‌الفور روزگار می‌فرماید غلط کردی با هفت جدت.
هند هستم. یک جایی به نام بنگلور و سفر کاری. بار قبل که آمدم سر جمع یک روز و نصفی بنگلور و دهلی بودم و تقریباً چیزی ندیدم. این بار یک هفته است. زودتر رسیدم و امروز برای خودم گشتم. هند جای معلوم و مشخصی است آن قدر که ملت آمدند و نوشتند از شیر تو شیر بودن و گاو‌های سرگردان و بلبشو و بالاخره هند بودن. این‌ها جای خود و طی روز مثل توریست رفتم و گشتم و چیزی برخلاف انتظار ندیدم.
بعد از غروب رفتم چند معبد ببینم. در اماکان مقدس دیدن ید طولانی دارم. گمانم کمتر مسیحی به اندازه من کلیسا دیده باشد. ژاپن تقریباً هر معبد شینتو و بودایی که رسیدم رفتم. عجیب هم اگر بودند بالاخره معلوم بود چه خبر بود. دو سه معبدی که امروز رفتم ولی معلوم نبود. اولین معبد که طبعاً اسم سختی داشت، از دروازه‌ای شروع می‌شد که بالایش هرمی چند طبقه از مجسمه‌های مرد و زن و فیل و غیره بود. در عکس‌ها مشابهش را دیدید. بعد برم گرداندند که برو پابرهنه برگرد. برگشتم. وسط حیاط گاوی طلایی بود. بعد صحنی داشت و سقفی و سی چهل ستون کنده کاری شده. مرد سی چهل ساله‌ی کاملاً معمولی‌ای داشت مراقبه می‌کرد، چهارزانو نشسته روی زمین و انگشت اشاره و شست حلقه به هم. یکی بود ستون‌های مختلف را طواف می‌کرد و دست به فیل و باقی مجسمه‌های روی ستون‌ها می‌کشید. یکی پیشانی به ستون تکیه داده بود و دعا می‌خواند. یک خانمی هم فقط نشسته بود، نشستنش کیفیتی داشت که انگار فارغ از دنیاست و نه از جایی آمده و نه قرار است جایی برود. بعد از ستون‌ها راهرویی بود که آخر شیوا یا بالاخره خدایی بود غرقه در گل و میوه و چیزهای بین این دو یا خارج از هر دو. زنی بلند بلند دعا می‌خواند و دو سه راهب خیلی مشغول بردن و آوردن گل و چیزهای غریب دیگر بودند. یکی‌شان بسیار جدی یک سینی برداشت و آمد سراغم. رویش یک شعله بود. به زور بهم فهماند باید دستم رو روی شعله ببرم و بعد کف دستم را بیاورم جلوی دهان و بعد پیشانی (شبیه کاری که با قرآن می‌کنیم). بعد به ظرف خاکستر روی سینی باید انگشت می‌زدم و می‌زدم بین دو ابرو که بشود خال لابد. انجام دادم و نمی‌دانم حالا چه شد. آمرزیده شدم؟ در حیات بعدی به شکل کرم شب‌تاب برمی‌گردم؟ از یک جایی به بعد هم نمی‌شد نزدیک شیوا یا هر چه شد و فقط اعضای معبد و یک گروهی که معلوم نبود یعنی چه و زنان باردار می‌شد بروند جلو.
یک چند معبد کوچک دیگری در حیات بود که مشتری نداشتند. یک زوج جوان سراغ یکی‌شان رفتند و راهب آن معبد یک زنگی شبیه زنگ زورخانه زد و بعد یک چیزهایی شروع کرد خواندن. یک چند گاو طلایی دیگر هم اطراف بودند و هر کی می‌رسید دستی بهشان می‌کشید. کلاً خلوت بود. ده نفر بیشتر در کل نبودند. البته یک سری با سرعت می‌آمدند و مناسک را انجام می‌دادند و می‌رفتند. محض رضای خدا مناسک دوتایشان هم یکی نبود من بالاخره بفهمم پروتکل چیست. کمی گیج آمدم بیرون.
دو خیابان آن طرف‌تر می‌دانستم معبد دیگری هم هست. البته بین این دو شاید چهار معبد در حد دکه هم دیدم. کلاً محله معبد پروری بود. حکم کوچک‌ها هم معلوم نبود که مال خدای کمتر مهمی هستند؟ سرمایه‌گذار نداشتند؟ از شهرستان تازه رسیدند شهر؟ معبد دوم ولوله‌ای بود. دو ساختمان روبروی هم بود وسط کوچه‌ای بسیار باریک و از یکی دود می‌آمد بیرون. دوباره پابرهنه اول رفتم معبد دودی. سه مجسمه شترگاو‌پلنگ آن پشت بودند و مقابلشان آتشی نسبتاً بزرگ روشن بود. جماعتی از مرد و زن و پیر و بچه دورش حلقه زده بودند و هروله می‌کردند. از نارگیل و باقی میوه‌جات هم چیزی ساخته بودند شبیه به آدم یا جانوری دیگر و آن هم آن وسط بود. هر از گاهی هم یکی یک مشت دانه پرت می‌کرد سمت موجود نارگیلی و یک صدایی هم در می‌کرد. معلوم نبود بر چه اساسی است و چرا این نارگیل‌نشان از آن سه مجسمه‌ی پشت عزیزتر است.
همان موقع یکی آمد جلوی یکی از آن سه مجسمه خودش را انداخت زمین و دست‌هایش را آورد جلو لبه‌ی سکو را گرفت و شروع به دعا کرد. بعضی‌ها از حلقه هروله جدا که می‌شدند به جای ترک معبد وارد راهرویی سمت چپ سه مجسمه می‌شدند و کنارش روی تابلو زده بود گذار فلان از این جا. رفتم ببینم کجا می‌رود چون گذار‌ها عموماً به جاهای مطلوبی می‌رسند و شاید نیروانا همین پشت باشد. نبود. راهروی باریک رفت جلو، بعد پیچید راست و بعد پیچید راست و بعد از سمت راست سه مجسمه سر در آوردیم. معلوم شد آن سه بزرگوار را طواف کردیم. گمانم از طواف خوششان می‌آید. ملت هم کماکان هروله می‌کردند و دان می‌پاشیدند. سه مجسمه یاد چین می‌انداختم که حضرات بودا هم اکثراً در اکیپ‌های سه نفره در معابد ظاهر می‌شدند.
ادامه دادم به معبد مقابل. غلغله بود. نمی‌دانم چرا آن معبد اول خلوت بود و این دو این قدر شلوغ. شاید خدای‌شان شامگاهی است یا الان بیشتر مد است. یک مسیری بود که می‌رفتی تو و یک مسیر برگشت و وسط این دو یک راهرویی که نمی‌شد رفت تویش و انتهایش مجسمه‌ای و میوه و گل و همان بساط. رفتم تو. دم در نخود لوبیا و شمع می‌فروختند. لابد تبرک است یا سقاخانه هندی بوده در اصل. انتهای مسیر جناب مجسمه را از نزدیک دیدم. بعد نگو این را هم می‌شود دور زد. آمدم بزنم به نظرم رسید نکند مثل معبد شاید اول باید باردار باشم یا جزو آن فرقه غریب باشم و بعد دور بزنم. جلوتر دو نفر ایستاده بود سر معبر و هر کس رد می‌شد با یک ملاقه قد انگشت‌دانه یک چیزی بهش می‌دادند. یکی ‌شان نگاهم کرد و دید نگاه خر در آکاواریوم دارم و ندا داد بیا. بعد با ملاقه مایعی سفید کف دستم ریخت. به زحمت فهماند باید کف دستم را ببرم جلوی دهان طوری که امتداد دست و صورت یکی باشد و بعد مایع را نوش جان کنم. نوش جان کردم و شیر بود. بعدی هم با همان ملاقه‌ی عظیم ریخت و این یکی چیزی شبیه گلاب بود ولی سنخیتی با گلاب نداشت. منظور معطر بود. بعد به طواف ادامه دادم. پشت مجسمه یک اتاقی بود که چند مجسمه‌ی دیگر داشت و این یکی را یقین حاصل کردم مال اهلش است و نه من. در انتهای طواف (حالا سر تا ته مسیر پنج متر است من یک ربع است توصیفش می‌کنم) مرد میانسالی کنار دیوار بود. یک نگاهی به سر تا پایم کرد. نمی‌دانم چه فهمید ولی از سینی کنارش بهم یک چیزی شبیه خمیر در یک کاسه‌ی کاغذی داد. گمانم برنج له شده بود و حبوبات و غیره. کمی ازش خودم. من تقریباً هر خوردنی هند را با علاقه می‌خورم، حتی اگر در سه مرحله بسوزم ولی این یکی رسماً مزه زهرمار می‌داد. آخر طواف دفتر اداری بود. ساعت نه شب بسیار هم سرشان شلوغ بود. لابد این‌ها هم امورات اوقاف دارند.
آمدم بیرون. کمی آن طرف‌تر هفت هشت گاو سفید و سیاه ول داده بودند و یکی که سرپا بود جویباری راه انداخته بود. قطعاً لابد تک تک چیزهایی دیدم هزار معنی دارند و به هزار چیز اشاره دارند ولی تلاش راهب‌ها برای آمرزش من، بس‌که نفهمیدم، مصداق آن مثل قدیمی است: در گوش خر یاسین خواندن.


صفحه‌ی اول