echo "\n"; ?>
هر شب که بیرون میزنم تاریک است و ماشین آخر یک خاکی پارک شده. اطراف خاکی برهوت است و پشتش تپه مانندی است که از اوجش چند روز یکبار قطاری میگذرد. برف که میآید یک دست سفید میشود زمین. آسمان به جای سیاه و آبی، از نور شهر همیشه روشن است. جلوی پایم را خوب میبینم که تا مچ در برف نکوبیده میرود و قرچ قرچ زیر پایم صدا میکند. هر شب همان جا از خودم میپرسم شدن یا نشدن هر کدام از این هزار واقعه به چه کارم قرار است بیاید. اصلاً شدن چه اهمیتی دارد مگر.
چای که میریزد تعریف میکند دیروز با دختر هفت سالهاش در مورد مرگ حرف زده. من حتی به فکرم نرسیده بود که در مورد این چیزها هم باید حرف زد. گفتگویشان را تعریف میکند و من یادم میرود گوش کنم. نمیدانم دختر را پیچانده و بحث را عوض کرده، یا مدرن بوده و رک و پوست کنده گفته چیست و چرا - اگر چرایی برایش بداند. شاید هم عارف است و برایش زمین و زمان را به هم دوخته. نمیدانم چه گفته و حتی نمیدانم چرا گوش نکردم. شاید نمیتوانستم.
گمانم روزی و جایی تعریفی نوشته بودم، محکم و قرص. بعد چون میدانستم هیچ چیز ثابت و پا برجا نمینماند دورش انداختم. انداختم که بعدها به خامی خودم نخندم. اندختم ولی فراموش نکردم. حالا تعریف تغییر کرده. تغییرش ولی خنده دار نیست و بیشتر دلگیر است. حتی یقین ندارم که بعد از تغییر چیزی مانده یا دود شده و به هوا رفته. کاسهای دارم لبریز و تهی.
There are no saints in the animal Kingdom. Only breakfast and dinner.
Fargo
Keep the company of those who seek the truth. Run from those who have found it.
Vaclav Havel
We have to believe in free will. We've got no choice.
Issac Bashevis Singer