گفتم چرا در این برهوت خانه خریدی؟ جواب داد طبیعتش زیباست، نگاه کن. نگاه کردم از آسمان و دیدم راهی از خانه به شمال میرود و به شرق میپیچد. دو طرف راه درخت بود و بعد بیشه بود تا چشم کار میکرد. خودم را دیدم که در راه قدم میزنم و کمی بعد پشت فرمان بودم. رفتم تا رسیدم به دهکدهای. ظهر بود و آفتاب تیز و دهکده در سکوت. پیش رفتم و کوچهها باریکتر شد تا بعد پیچ تندی به بنبست خوردم. حیاطی بود، صحن مسجدی شاید. از ماشین پیاده شدم و گفتم بالاخره یک راهی به بیرون دهکده باید باشد. برگشتم و بالاخره دوپیرمرد پیدا کردم که گفتند از زیر مسجد راهی به آن سو هست. از پلهها پایین رفتم. سردابی بود که انتهایش دیواری نداشت، فقط دو در چوبی و بعد ادامهی راه با درختهای دو سویش. به در که رسیدم کسی از پشتسر صدایم کرد. برگشتم و کسی نبود. دوباره به در نگاه کردم که نیمه باز بود. پنجرههای ریز بعلاوه شکلی داشت و نور خورشید از خلالشان فرش روشنی روی زمین انداخته بود. فکر کردم بروم. نرفتم.
صفحهی اول