\n"; ?> میرزا پیکوفسکی

دل است دیگر، قبل از آنکه خبر را بشوند با گوش دل شنیده است. بعد لبخندی به پهنای صورت می‌بیند، چشم‌های سرگردان آن یکی را می‌بیند که هنوز در حال درک قضیه است، دوباره خنده‌ی بی‌پایان این یکی را می‌شنود. دل خوشحال می‌شود، حتی شاید چشم‌هایش پر می‌شوند و کمی گیج می‌شود چشم پر شدن دیگر چرا. بقیه روز انگار جان تازه‌ای دمیده‌اند. چرا انگار، واقعاً دمیده‌اند. نمی‌داند چه باید بگوید. چرا نمی‌داند، می داند و می گوید مدام ای که دایی قربانت بگردد.


صفحه‌ی اول