\n"; ?> میرزا پیکوفسکی

اوایل این ور آمدنم بود، یا اواسط. یقین این اواخر نبود چون جزئیات قضیه و شاید حتی کلیاتش کمی غبارآلود‌ شده. گمانم داشتم رانندگی می‌کردم و رادیو گوش می‌کردم. اخبار بود یا هر چه و رسید به یک خبری که در ایرلند شمالی یا جنوبی یک گوسفندی (یا بز؟ ولی حتماً گاو نبود) شش قلو زاییده است، شاید هم شانزده قلو. من که سر رشته ندارم و ممکن است تیر چراغ برق را با گوسفند اشتباه بگیرم، ولی یک عددی بود که هم در چهارچوب منطق بود و هم خارق‌العاده. من در حال هضم این بودم که آخر این هم‌‌ شد خبر و به چه کار من و شنوندگان می‌آید، دیدم خبرنگار ول کن معامله نیست و گفت حالا وصل می‌شویم به ایرلند. در کمال ناباوری رسماً آن ور خط دامدار محترم آمد و با لهجه غلیظ ایرلندی گفت بعله ما صبح آمدیم و دیدیم شش قلو زاییده. بعد ساکت شد مظلوم، حق هم داشت، داستان یونس در جیب نداشت دو ساعت حرف بزند. خبرنگار ولی باز ول کن نبود. یکی دو سوالی هم کرد که حالا بره‌ها خوبند و از این قبیل. بعد هم با سلام و صلوات خبر و بخش خبری تمام شد. من ماندم و بهت که کجای دنیا آمدم و اصلاً چه شد و چه شنیدم و چرا شنیدم. از همه مهم‌تر چرا بعد از شنیدن این خبر نیشم تا بناگوش باز است و احساس مطلوبی دارم. حالا چرا در این شب بی‌خوابی به این نتیجه رسیدم این قضیه باید ثبت شود، والله اعلم.


صفحه‌ی اول