احساس کردم درست روی لبه هستم. اول باور نکردم. یعنی نخواستم که باور کنم. آرام آرام این فکر شروع کرد به خراش دادن ذهنم. نکنه این خواب و خیال نباشه. بلکه واقعیت داشته باشه. یاد سقوط افتادم. چه سقوط دلانگیزی میتونه باشه. با دستهایی باز به پشت. در حالیکه سکوی سقوط هر لحظه کوچکتر میشه. آسوده و آرام. احساس کردم باد سردی از زیر داره نوازشم میده. بخود آمدم. یعنی چه. یعنی به همین راحتی به لبه رسیدم؟ بدون اینکه کوچکترین نقشی داشته باشم؟ که اگر هم داشتهام هم ناخودآگاه. شاید هم تقصیر او باشه. نه. او هرگز این جایگاه رو در زندگی من نداشته که من را به این موقعیت بکشه. من خودم رو واقعگراتر از این حرفا میدونم. هرچند بعضی مواقع ما شرایط رو تعریف نمیکنیم. اصولاً هیچوقت تصمیمهای اساسی رو نمیشه اجرا کرد. انگار آدم با خودش داره قایمموشک بازی میکنه. تصمیم گرفتم بدون فلسفهبافی در مورد احتمالات چشمهام رو باز کنم.
حدسم درست بود. درست لبه بودم. کم مونده بود از تخت پایین بیافتم. خدا لعنت کنه این تخت فکستنی رو.