چادرسیاه را از سر باز کرد و چادر کارش را ماهرانه به کمرش بست. همه را با فریادی از آشپزخانه بیرون ریخت اکرم خانوم. نشست سر دیگ و داد زد: «شما که هیچچی بلد نیستین نشستین اینجا چیکار؟ یاالله بجنبین ظرفا رو بدین تا غذاها از دهن نیفتادن. آبرومون رفت جلو در و همسایه...»
صفحهی اول