آنشب گرگ خیلی خوشحال بود. دنبال باد می‌دوید، زوزه می‌کشید، با نهایت سرعتی که می‌توانست در یک خط مستقیم می‌دوید. احساس می‌کرد به تنهایی مالک بیابان است. آنقدر دوید تا به دره‌ای رسید.عمیق. آرام گرفت و ستاره‌ها را تماشا ‌کرد. فکر کرد باید یک صورت فلکی داشته باشد. کمی دنباش گشت، اما پیدایش نکرد. خسته شد و خمیازه‌ای کشید. در گوشه‌ای به آرامی به خواب رفت.



صفحه‌ی اول