سمت چپی کلاه خیلی کهنه‌ای داشت. محکم بر سرش گذاشته بود، گویی نگران بود وزش باد کلاه را با خود ببرد. جلویی عینک ته‌استکانی به چشم داشت. از پشت آن عینک به دقت به دنیایی که درست نمی‌دید زل زده بود. گویی در پی چیزی بود. سمت راستی نفس‌نفس می‌زد. از چیزی بمانند آسم یا مشابه آن رنج می‌برد. احساس می‌کردم اکسیژنی که جیره من است را بی‌اجازه مصرف می‌کند. دیگری زمزمه می‌کرد. زمزمه‌اش یکنواخت بود. هیچ‌چیز را به خاطر نمی‌آورد. فقط باعث می‌شد ارج سکوت یکبار دیگر مشخص شود. ترجیح دادم خودم را با حرکت کند ثانیه‌شمار ساعت مشغول کنم.



صفحه‌ی اول