با بچه گربه‌ای بازی می‌کردم. گلوله کاغذی را به سر نخی بسته، جلویش انداخته بودم. اول با دیده شک به گلوله کاغذ نگاه می‌کرد. با احتیاط دستش را جلو می‌برد. با کوچکترین حرکت گلوله ده سانتی عقب می‌رفت. دوباره از نو. تا آنجا که به حضور توپ عادت کرد و مطمئن شد بی‌خطر است. مشغول بازی با گلوله شد. وقتی خسته شد گلوله را ول کرد و رفت. چند دقیقه بعد که همان‌جا برگشت گلوله را دوباره دید و ازش ترسید. همه چیز از اول...
آدم‌ها و گربه‌ها...



صفحه‌ی اول