پاورچین پاورچین روی دیوار راه میرفت. با خونسردی تمام کوچه را زیر نظر داشت. لحظهای بدون هیچ دلیلی نشست و به پایین نگاه کرد. از دیوار پایین پرید، بدون کوچکترین صدایی. لای علفها دوید. همهجا را بو کشید. یک کرم خاکی پیدا کرد و آن قدر سر به سرش گذاشت تا گمش کرد. چراغ همشایه روشن شد. سعی کرد از زیر نور کنار برود. خیال نداشت کسی ببیندش. صدای افتادن یک حلبی توجهاش را جلب کرد. دوباره روی دیوار پرید.
گشت نیمهشب را دوباره از سر گرفت. گربه بیکار...