روی سقف ماشین دراز کشیده بود. یک خورشید که لای برگ درخت‌ها گیر کرده بود شمرد. سه لانه کلاغ هم شمرد، توی یکی کلاغ هم بود. چند تا کابل برق و تلفن. کنارش روی زمین چیزی خش‌خش می‌کرد. احتمالاٌ گربه‌ای چیزی بود. یک ابر شکل بستنی قیفی بالا سرش بود. کمی آن‌ورتر یکی بود که شبیه لاک‌پشت بود. عجیب بود، هیچ جنبنده‌ای پرواز نمی‌کرد. چشمانش را بست.



صفحه‌ی اول