سوار تاکسی شدم. راننده پیرمردی بود خسته که به زور چشمانش دیده میشد. صورتی گرد با مو و ریش و سبیل سفید سفید، پیراهن سفید. حداکثر سرعتی که داشت چهل کیلومتر بود. کنارش پیرمرد دیگری نشسته بود. این یکی لاغر مردنی با عینک عهد بوقی ته استکانی و بی هیچ دندانی، کلاه شاپو خاکی و ژاکتی که چله تابستان زیر کت پوشیده بود. تمام راه مسافری سوار نکردند. کل مدتی که در تاکسی بودم مشتاقانه منتظر بودم ببینم با هم چه خواهند گفت. ولی فقط سکوت. هر دو فقط روبرویشان را نگاه میکردند. وقتی پیاده میشدم راننده به اسکناس حتی نگاه هم نکرد. دوباره به راهشان ادامه دادند. در سکوت.