قدم ميزد که فراموش کند. رسيد به جوي آب، از رويش پريد. رسيد به يک تويوتا، دورش زد. رسيد به يک کوه، خم شد، بلندش کرد و به دوردستها پرتابش کرد. رسيد به لانه مورچه، راهش را کج کرد. فراموشش نميشد. رسيد به آدمي تازه. دلش نخواست برود و ماند. فراموشش کرد.
صفحهی اول