چند وفت پیش در روزنامهای (شرق بود یا همشهری) ستونی بود به اسم اندیشیدن در بزرگراه. آن موقع کلی به ریش یارو میخندیدم که بزرگراه را چه به این کارها. حالا خودم تو کوزه افتادهام؛ اکثر تصمیماتی که میگیرم، ایدههایی که به ذهنم میرسد و سفسطههایی که میبافم همه در بزرگراه رخ میدهند. احتمالاً بعدها در تاریخ ما را بهعنوان دومین فردی که در بزرگراه اندیشمند شد (و یا خیال کرد که شد) اعلام خواهند کرد.