قدم میزدند و نمیدانم در مورد چه با حرارت بحث میکردند. یکیشان با دستهایش پشت سر هم شکل کره در هوا میکشید و نقطهای رویش نشان میداد. همان یکی لحظهای ایستاد و به برگی که وسط خیابان بود خیره شد، خم شد و برداشتش و برگ را به کنار دیگر برگها که کنار پیادهرو کپه شده بودند انداخت و دوباره شروع کرد با دستهایش حرف زدن.