سرش میخاراند، پایش را روی دیگر پایش انداخت، سر جایش جابجا شد، فکر میکرد. داشتند فیلم نگاه میکردند، از فیلم دستگیرش نمیشد. بالاخره تصمیم گرفت. آرام دستش را دور شانههای دختر انداخت، نگاهی به هم کردند و دختر لبخند زد. فکر کرد شاید زندگی رویایی زیبا باشد.
صفحهی اول