مادر از اتاق پزشک درآمد. بابا هم دختر کوچولوش را صدا زد تا شال و کلاهش کند که بروند خانه. دختره زل زده بود به من، گویا چیز جالبی در من دیده بود. آمد خمیازه‌ای بکشد باباش شال‌گردن را همان وسط خمیازه دور دهانش بست. چنان به باباش متعجب نگاه کرد که بابا هم خندید. رفتنه هم چیزهای نامفهمومی از پشت شال‌گردن می‌گفت که نه من فهمیدم، نه باباش و نه مامانش.



صفحه‌ی اول