مدتی قبل مکالمه طولانی‌ای با یک موتوری از نوع کربلایی داشتیم. طولانی چون بیست دقیقه‌ای طول کشید از چهارراه حافظ به فرودگاه برساندم.
برایم از سفر کربلایش گفت. از سیزده ساعتی که در کوه‌های مهران ایلام سرگردان بودند، از برخوردی که با دزدهای کوه داشتند، از گم شدن‌شان در کوه، از حال و هوایی که حرم داشت، از کثیفی اعراب، از اسلحه خریدن برادرش، از بازگشت.
نمی‌فهمم این چه اعتقادی است که به خاطرش این همه رنج به جان می‌خرند.



صفحه‌ی اول