شال‌گردنی خاکستری و چند جلد کتاب از کمد درآورد. به مادر سعید گفت این‌ها مال سعید بود. مادر شال‌گردن را گرفت و بویید. گفت این شال را برایش بافته بودم که از سرما حفظش کند، افسوس که کافی نبود. کتاب‌ها پیش خودت بمانند. نمی‌دانم جانش را بر سر چه گذاشت ولی می‌دانم بالاخره آرام شد. برایم از برابری و برادری حرف ‌می‌زد.



صفحه‌ی اول