نشسته بود منتظر استاد. یک جامدادی از این استوانههای پارچهای زیپدار داشت و از آن مداد و خودکار و مشابهاتش را درآورد و گذاشت روی جزوهاش، چهار رنگ بودند البته اگر رنگ مداد را با خودکار سیاه متفاوت فرض کنیم پنج رنگ. رنگ صورتی روپوش هیچ سنخیتی با آن پنج رنگ نداشت ولی مگر قرار بود داشته باشد، همین که با آرایش خفیفش همخوانی داشت به نظر کافی میآمد. چند سطری از جزوه جلسه قبل روی کاغذ دیده میشد، از آن فاصله مشخص نبود خوشخط است یا نه ولی چندان هم خوشخط بودنش محتمل نبود. آدمهای خوشخط از قیافهشان خوشخطی میبارد. طبق معمول چند نفری هم ماهرانه یا غیرماهرانه زل زده بودند بهاش و او هم با ژست معمولش به بیرون کلاس نگاه میکرد، از آن نگاهها که نویسنده جماعت میگویند سرگردان. استاد هم که آمد خیلی خونسرد آبی را برداشت و تا آخر کلاس با همان نوشت، گهگاه سبزی هم میزد.
خوب وقتی کسی نباشد که حرف بزند یا حرف بزنی و درس هم مزخرف همین میشود که مینشینی آدمها را نظاره میکنی.