تلفن زنگ میزند، مصرانه هم زنگ میزند. یاد قیافهی مردک میاندازدم که خونسرد میگفت شما ده بار هم بیایید همین جواب را خواهید گرفت. یاد قولی میافتد که بارها و بارها به خودم دادهام که اگر روزی از اینجا خلاص شدم پشت سرم را هم نگاه نکنم و باز یاد پوزخندی میافتم که هر بار بعد از یادآوری همان قول میزنم. در کیس کامپیوتر باز است و صدای پنکهاش را بلندتر از معمول میشنوم، آنقدر یکنواخت است که احساس میکنم از ازل بوده است و تا ابد خواهد بود. یاد قیافهی هر روز سرایدار میافتم که ندیدهام بخندد، میگوید چیزی ندارد که به آن امید ببندد. یاد آن دختر همکلاسی میافتم که عاشق آن شعر «بی تو مهتاب...» شده بود. تلفن هنوز مصرانه زنگ میزند انگار که کسی با من کاری دارد، ولی حیف که من با کسی کاری ندارم.