امروز یکی آمده بود عید دیدنی. کلی نشست و درددل کرد. با برادرانش سر ارث و میراث دعوایش شده بود و بعد از آن قضیه هنوز بینشان شکرآب است. تعریف میکرد که بعد از عمری مجبور شدم برای استقبال کسی دو ساعت ماشین اخوی را قرض کنم و زود هم برگرداندم. شب اخوی آمد که آقا شما موتور ماشین ما را سوزاندهای، عصر پسر آمد گفت موتور سوخته است. گفتم آخوی من سر تا ته ده بیست کیلومتر راندم تازه با کمتر از هفتاد، خودت میدانی من چقدر در رانندگی ترسو هستم. بابا من آرام می رانم، ماشین سه ساله خودم را گرانتر از قیمت خرید فروختم، من کجا موتور سوزاندن کجا. پسرت شب برداشته رفته کورس گذاشته موتور خوابانده، من کجا این حرفها کجا، من ماشین را بهزور نمیاندازم که...آقا اصلاً گه خوردم.