یکی از دوستان ابوی تشریف برده بود آذربایجان، باکو. آمده بود و یک‌ضرب گزارش می‌داد که چه دیده بود و چه کرده بود. آنقدر حرف زد که حتی وقتی از وسط حرف‌هایش شروع به یادداشت‌برداری کردم باز مطلب طولانی‌ای از آب در‌آمد:
«همه جای شهر ساختما‌ن‌ها زیبا هستند، اکثراً دویست ساله و ساختمان‌های جدید هم به سبک قدیمی ساخته می‌شوند. طراحی شهری بسیار عالی انجام شده است، خیابان‌های عریض و منظم. به‌نظر می‌آمد طراحان نیاز‌های شهر را برای دویست سال آینده پیش‌بینی کرده بودند.
مملکت ارزانی است. با بیست و پنج دلار وارد رستوران می‌شوید، شام می‌خورید، موسیقی زنده، مشروب و... کیفیت مواد خوراکی بالا است. میوه و سبزی همه وارداتی. البته هیچ چیز خودشان کشت نمی‌کنند.
روزشان ساعت ده ونیم صبح شروع می‌شود. قبل از آن شهر چنان ساکت است که انگار شهر مرده‌هاست. از آن طرف ساعت چهار صبح از عیش و نوش دست می‌کشند. متأسفانه چیزی به اسم سرویس به مشتری وجود ندارد. آدم‌ها بی‌تفاوت هستند. عادتی است که از کمونیسم باقی مانده، هنوز فکر می‌کنند برای خود کار نمی‌کنند که تلاشی از خود نشان بدهند. بعد از چهارده سالی که از فروپاشی گذشته است هنوز تکلیف مسأله مالکیت معلوم نیست، نه اداره ثبتی وجود دارد و نه سند مالکیتی. بعد از فروپاشی هر کس هر کجا را صاحب شد همان دستش مانده است بدون قباله‌ای و سندی. خودشان هم نمی‌خواهند وگرنه تا الان دولت سر و سامانی به مالکیت داده بود. همه غرغر می‌کنند که زمان شوروی (به قول خودشان زمان سُوویت) بهتر بوده است. البته باید هم چنین چیزی بگویند، آن موقع بدون آنکه کاری بکنند و از جایشان تکان بخورند حقوق می‌گرفتند. اساس همه‌چیز پول است. با پول کمی می‌شود آدم کشت، زندگی سوزاند و رای خرید.
هتل ما ده طبقه بود و ما در طبقه‌ی نهم. دو تا آسانسور داشت که یکی خراب بود و آن‌ یکی ظرفیتش پنج نفر. در نتیجه مجبور می‌شدم روزی سه چهار بار نه طبقه را پله‌نوردی کنم و در هر پله یکبار به روح و روان استالین فحشی بفرستم. وقتی هم از خستگی مجبور می‌شدیم در صف آسانسور بایستیم و می‌آمدیم به جوان‌هاشان که خود را به‌زور داخل صف می‌کردند اعتراض کنیم برخلاف انتظار(1) می‌گفتند «شما تبریزی‌ها هم نیامده همه‌چیز را ارث پدری خود می‌دانید...». هوا سرد بود، در تمام عمرم چنین سرمایی ندیده بودم.
بیرون شهر قبرستانی داشتند و قسمت مشاهیرش دیدنی بود. پیشه‌وری، رشید بهبود‌اف و بسیاری دیگر. یک مسأله جالب آن بود که جوانان‌شان هیچ یک «مشهدی عباد»(2) را نمی‌شناختند. در یکی از میدان‌ها مجسمه‌ای از شاه اسماعیل صفوی داشتند و وقتی پرسیدم این اینجا چه می‌کند گفتند شاه اسماعیل ترک بود و رفت ایران را گرفت. گفتم آقا من خودم ترک هستم ولی آخر این‌ها ایرانی بودند با نژاد ترک. گفتند تو نمی‌فهمی.
خلاصه آقا به یک‌بار دیدنش می‌ارزد ولی نه بیشتر.»

(1) همیشه این‌طور بوده است که اهل باکو و تبریز علاقه‌ی شدیدی به هم داشته‌اند و چه بایاتی‌هایی (دو بیتی‌‌هایی) بعد از جدایی برای هم سروده‌اند. از دهان بسیاری‌شان شنیده‌ام که تبریز را پایتخت آذربایجان می‌نامیدند. البته گویی نسل جدید چنین خاطراتی را تجربه نکرده و از آن همبستگی اثری نمانده است.
(2) «مشهدی عباد» نام فیلمی است ترکی که بیست سال قبل در باکو ساخته شده بود و به خاطر موضوع و ترکی فصیحی که دارد حداقل بین آذربایجانی‌های ایران بسیار مشهور و محبوب است. در حقیقت تبدیل شده است به یک نشانه‌ی فرهنگی.

توضیح: هر گونه احساسات پان‌ترکی و مشابهاتش قویاً تکذیب می‌شود. در ضمن ممکن است در یادداشت فوق در نقل قول‌ها اشتباهاتی رخ داده باشد که البته گردن ما از مو باریکتر است.



صفحه‌ی اول