امروز در جریان یک اسباب‌کشی غرق شدم. از خانه‌ای می‌رفتند که چهل سال درش زندگی کرده بودند. هر گوشه یادآور خاطره‌ای بود، عموی خدا بیامرز اینجا می‌نشست تخته نرد بازی می‌کرد، آنجا از مهمانانش پذیرایی می‌کرد، در این اتاق بیست و چند سال قبل سفره عقد مادرت را چیدیم، آن اتاقی است که دخترم را بزرگ کردم و صدها خاطره دیگر. اشیای جالبی هم پیدا کردیم، کلیدی که بیست سال بود گم شده بود، دستگیره کمدی که خود کمد سال‌ها قبل دور انداخته شده بود، چند کاشی از کاشی‌های قدیمی حیاط و ... می‌گفت دفتر این خانه را مدت‌ها بود باید می‌بستم، امروز توانستم.



صفحه‌ی اول