چند روز قبل صوفیا ما را برد کافه شوکا. جایی است شاید به زحمت بیست متر با چند میز و صندلی کیپ هم، چند تابلو و چند کاریکاتور از مانا نیستانی. چند پوستر از فعالیتهای فرهنگی هنری روز هم چسبیده به پنجرهها. البته از اسباب و اثاث ثابت میشود امید میلانی را هم شمرد و در نتیجه مقادیری بحثهای فلسفی و سینمایی و هواکشی و مشابهات.
جالبترین موضع کافه، صاحاب کافه جناب مقدم است که قبلاً ازش شنیده بودم و آنجا هم خودش را دیدم. یک گل زده بود بغل گوش زیر موهای وزوزیاش و پارازیتهایی برای هر بحثِ در جریانِ کافه صادر میکرد. میرفت قدم میزد، برمیگشت داخل، سرگردان بود. به نظر میآمد جزیی از کافه شده است و کافه جزیی از او و شاید برای همین بسیار راحت آدم را از کافه میانداخت بیرون که بروید هوا بخورید و کمی بعد دوباره به داخل دعوت میکرد. یک کتابخانه جمع و جور پر از کتابهای نازک هم بالا سرش پشت پیشخان گذاشته بود. چند کتابی هم خودش نوشته است.
ما را که خوش آمد، هم فال است هم تماشا.
پسنوشت: اواسط گاندی