دنکیشوت خسته شده است. نیزه و زرهاش را در بازار فروخته است و خود را از دست خدمتکار خلاص کرده است. هر روز دفترش را برمیدارد و در صفحهای از آن طرحی از آسیاب بادی میکشد، بعد ساعتها زل میزند به طرح. آفتاب که غروب کرد صفحه را پاره میکند و میرود که بخوابد. «فردا یکی بهتر میکشم، آنقدر که ارزش داشته باشد بسویش بتازم و نابودش کنم.»
و این یعنی زندگی....ولی پاره کردن خیلی اوقات بعد از عمل کردنه...