حاجرضا آدم مهمی بود، برای خودش در بازار کیابیایی داشت. وارد بازار که میشد از چپ و راست عرض ادب و مخلصیم بود که به گوش میرسید. حجرهاش هم همیشه پر بود از دوستان و آشنایانش، یکی آمده بود صحبتی بشنود، دیگری کمکی لازم داشت، آن یکی هم رفیقی قدیمی بود و آمده بود یاد ایام قدیم کنند. در بازار روی حرفش حرف نمیزدند، خلاصه آدم بزرگی بود. ولی وقتی مرد رفت داخل یک جعبه گوشهی روزنامه. یک خبر کوتاه، همین.