نشسته بودم کتاب میخوانم دیدم از زیر پنجره صدای خشخش میآید. یک گربهی حنایی رنگ بود، نشسته بود رو به گوشهی دیوار و داشت کاری میکرد. اول فکر کردم چیزی گرفته بخورد و مشغول آن است ولی به نظر نمیآمد خیال خوردن داشته باشد. رفتم از پنجرهی بغلی نگاه کردم دیدم جلویش چند برگ زرد افتاده و یک توپ پینگپونگ و دارد با توپ بازی میکند. توپ را انداخته بود گوشه و راحت میزد تو سرش.
به نام حضرت دوست
سلام:
گاه آنچنان دلم هواي شيطنت گربه ها را مي كند كه مپرس.بيچاره ها ساعتها سرگرم بازي با يك كلاف رنگي يا توپي مي شوند برعكس ما آدمها كه آنقدر زود دلزده مي شويم از امورات گونه گون.مگر....
راستي دست حضرات از هر آستيني به در مي آيد!گاهي هم آنچنان اراده هاشان آهنين است و زمان برايشان تنگ كه بي آستين اندر مي شوند!!!
مهرتان پايدار
سلام
والا حرفی نداریم که بزنیم ولی چون یجورایی کیفور شدم
لینکیدمت
موفق باشی عزیز
:)
سلام محمد جان! خوش به حالت چون من داشتم فيلم نگاه مي كردم، صدای خشخش شنیدم، ولی گربه حنایی نبود، سوسک بود!