مدتی بود چراغ مطالعه و من با هم درگیر بودیم. چند وقت یکبار خود به خود خاموش می‌شد. اوایل با یک تکان درست می‌شد ولی این اواخر تکان دادن برایش کافی نبود. با پیچ‌گوشتی سه پیچش را باز می‌کردم و هالوژنش را کنار می‌زدم ببینم چه مرگش است. هر بار یک دردی داشت، یکبار سیمش خم شده بود قطع شده بود، یکبار اتصالش از حرارت آب شده بود، یکبار هالوژنش سوخته بود و... نه او از رو می‌رفت نه من. دیروز آن‌طرف‌تر بودم که دیدم خاموش شد، بلند گفتم خدمتت می‌رسم. کمی بعد بوی سوختگی شنیدم. فکر کردم چیزی روی اجاق مانده، ولی نمانده بود. بلند شدم روی شوفاژها را نگاه کردم، مبل را کمی از شوفاژ دور کردم، پنجره را باز کردم ببینم از بیرون است یا نه؛ پیدا نکردم بو از چیست، فکر کردم بالاخره معلوم می‌شود. چند دقیقه بعد آداپتور چراغ مطالعه جرقه‌ای زد، پقی کرد و سوخت. چنان دودی ازش بلند شد انگار روی آتش چهارشنبه‌سوری یک سطل آب ریخته باشی. حالا مانده‌ام بی‌چراغ، نمی‌دانم برنده این جنگ فرسایشی من بودم یا او.


نظرات:

اگر میهنم من را نمی‌خواهد من هم او را نمی‌خواهم، جهان فراخ است...چقدر به ايران الان ما ميخوره!


نغز بود ... حكايت اين روزهاست ...


اگر از من بپرسیدمی گویم چراغ! برای اینکه بجای ذره ذره سوختن وساختن یکبار بطور کامل سوخت و خودش را راحت کرد! نه ؟از دست شما هم خلاص شد!



صفحه‌ی اول