آپارتمان روبرویی من متعلق به یک آقای دکتر است، نمیدانم دکتر چی هست ولی چون همه بهش میگویند دکتر من هم جناب دکتر صدایش میکنم. آدم مهربانی است و خانمش هم هر وقت نذری چیزی میکند اگر خوردنی باشد میآورد میدهد به من مستحق. سال قبل این آقای دکتر یک قفس مانندی داد درست کردند گذاشت جلوی در ساختمان که کیسه زبالهها بگذاریم داخلش، قفس خوشقیافهای بود. همان پارسال زمستان بعد از آن برف سنگین که حوالی ما یک و نیم متر برف نشست برای برفروبی کوچه شب لودری آورده بودند و در آن تاریکی راننده نفهمیده بود زیر این کپه برف قفس آقای دکتر است و زده بود جد و آبای جناب قفس را جلوی چشمش آورده بود، البته ما این را بعد از آب شدن برفها فهمیدیم. آقای دکتر رفت یکی را آورد و او هم بعد از چند ساعت چکشکاری قفس را دوباره شبیه به مکعب مستطیل کرد و قفس ما همانطور زاویهدار مشغول انجام وظیفه بود.
چند روز پیش صبح دیدم دکتر ایستاده دم در زل زده است به قفسش. گویا شب کسی یادش رفته بوده مستقیم راهش را برود و آمده بوده با ماشین خدمت جناب قفس و آن زهوار در رفته را کامل به درک واصل فرموده بوده. آقای دکتر خیلی غصهدار به قفس نگاه میکرد.
به موقع نبودم نظر بدم . روايت ساده اي است اما خيلي خوشم اومد .