بهاش میگوییم ویگن دانشکده. موهای پرپشتش سفید شده است، یقهاش یک دگمه زیادی باز است، گردنبندش به چشم میآید. یکی از استادهایم که عهد عتیق دانشجویش بود برایم تعریف کرد که زمان دانشجویی او دکتر تازه از آمریکا بوده بود و یک آویزی هم آن گردنبند داشته. پشت میزش نشسته است و جزوههای دانشجویانش را مرتب میکند. «باز تو سراغ من آمدی، این همه تأخیر کردهای حالا میگویی فقط برای تصویب پروژه تو یک جلسه فوقالعاده باید بگذارم. تو حتماً میخواهی من را سکته سوم بدهی؟ پدرم را درآوردی، غیرممکن است، محال است، من اینهمه آدم را جمع کنم که برای تو جلسه بگذارم؟ شوخی میکنی؟ نه، اون طوری من را نگاه نکن، برای من ادای آدمهای معصوم را درنیار آتشپاره. ممکن نیست. خیلی خب، من چقدر به تو لطف کنم؟ پروپوزالت را میدهم چند استاد بخوانند، امضا میکنم میبرم جلسه شورای تحصیلات تکمیلی در همین دی تصویب شود بیشتر جریمه تأخیر نخوری.» میخندم، « خودت بگو من چکارت کنم پدرسوخته؟»
ممنون!
خوب پس مشكل به سمت مرتفع شدن ميرود.هان؟