همیشه سیگار میکشد، طبعاً دندانهایش زرد شدهاند. اغلب با پیراهن سیاه مینشیند داخل دکه. کم به مشتری نگاه میکند و وقتی هم نگاه میکند انگار میگوید خودت جمع بزن پولش را بده. این اواخر کمی تحویلم میگیرد چون همیشه پول خرد میدهم. خودم هم نمیدانم این همه پول خرد از کجا میآورم ولی همیشه برایش پول خرد دارم. پنجاه و خردهای سال دارد، شاید بیشتر. صبح تا ظهر او مینشیند داخل دکه و از ظهر تا عصر پسرش که کپی خودش است، حتی شکل ریش و سبیلشان شبیه هم است. بعد از این همه مدت هنوز نمیداند چه روزنامهای میخوانم که برایم نگه دارد، میگوید یادم میرود. هر روز وقتی میروم سراغش فکر میکنم بالاخره امروز لبخند زدنش را خواهم دید.
چه جالب! منم همين احساس را نسبت به مستخدم بداخلاق دانشگاه داشتم كه جواب سلامم را هم نمي داد! آخر سر من لبخندشو ديدم.