خودپرداز ششمی هم خراب است، البته اهمیتی ندارد چون من خیال ندارم پول بگیرم؛ فقط تماشا میکنم. یکبار نمک میزند و بعد فکر میکند کم زده و دوباره نمکدان را برمیدارد، وقتی ذرت مکزیکی را میدهد دستم میپرسم تازهکاری؟ چند ثانیهای پلاکارد شهرداری را نگاه میکنم تا دستگیرم میشود منظورش از انهار همان نهر و جوی آب است. میگوید پانصد تومان میگیرم قفل تیتانیومی میاندازم، میگویم مگر سر تا ته این دستبند چند است که پانصد تومان قفلش بشود. یک پیرزن مشهور به افسر خانم فوت کرده است، اعلامیهاش که روی تابلوی ایستگاه زدهاند اینطور میگوید. راننده تاکسی میگوید حوصله چراغ قرمز ندارد برای همین در این مسیر رانندگی میکند. عصر حوصلهام سر رفته بود رفتم قدم زدم.
چیزی که نشنیدی اینه که پیرزنه، افسر خانم هر روز صبح پا می شده روبروی پرچم ایران می خونده:
Edelweiss, Edelweiss
Bless my homeland forever
سلام ميرزا
از من هم ميتوني بنويسي يعني مثل همون روزنامه فروشه
خسته نباشيد.
حدس ميزدم 5 شنبه حسينيه ارشاد ببينمت...همه’ دوستان ستادي بودن اما نبودي قربان...ببينيمتون
نبشته را از آخر به اول بیشتر می دوستیم. یعنی دوست می داریم. نانبشته هایش بهتر خوانده می شود.
زیاده عرضی نیست.
کمترین.
به نظر خيلي بد هم نگذشته! بامزه بوده!
هزار توی سکوت را که دیدم دلم سوخت. برای خودم که وقت نشد.
خیلی خوب بود اگر کمی فقط وقت داشتم تا بنویسم اش آنچه در سر داشتم. اما حیف.
خب دیگر اینهم از مزایای زندگی لعنتی ماشینی.