استادم دلش خوش است. گیرم را که بهش گفتم اول دریوری گفت. حیفم آمد خودش را خسته کند، بیشتر توضیح دادم. در اوج بیحالی موفق شدم به زبان بیزبانی حالیش کنم چه میگویم. فکر کردم الان بالا سرش یک لامپ روشن میشود. همینطور بلند بلند فکر کرد و من هم هر از گاهی عین بز سر تکان دادم که یک نتایجی گرفت، البته آن وسط گمانم من هم یک ایدهی اصلاحی دادم، دقیق یادم نیست. آفتاب چنان کورم میکرد که چندان در جریان نبودم چه خبر است. آخر سر به این نتیجه رسید که چرا از نظریه بازار و عرضه و تقاضا استفاده نکنیم، من هم گفتم لابد در این شبکه گرافی ما بازار سیاه هم هست. خندید، برای همین دوستش دارم. آدم را امیدوار میکند که حالا تا یک حدودی چه شده است.
آخر سر از کوره در رفتم. بابا سعیدخان من که نگفتم چرا به جای چهار روز ده روز طول کشید. فقط بیا کاپوت را یک کم رگلاژ کن با گلگیر بخواند. من که صافکار نیستم خودم آچار بردارم. به من چه ناهار زهرمار نکردی و اصلاً بگو ببینم چرا دم به دقیقه میگویی نصفه سیگار هم از ظهر نکشیدی؟ آخر سر هم سر قیمت آنقدر چانه زدیم که خودش از رو رفت. حالا فردا تو نور آفتاب معلوم میشود چقدر تفمالی کرده. ابله منم که شب رفتم ماشین تحویل گرفتم، آن هم بابت یک بچه سوسولی که وقتی پرسیدم انصافاً ترمز کردی؟ ردیف دندانهایش را تحویلم داد.
ایستگاه استراحت بعدی هفتاد سالگی است. یعنی رفت برای چهل پنجاه سال. از هر چه الگوریتم است حالم به هم میخورد. بدم نمیآید بروم یک جزیره، البته یقیناً سریع دق میکنم. رمان خواندن این اواخر یک لذت دیگری هم دارد، سر میکشی در زندگیی که به تو ربطی ندارد. تنوع بیخطری نیست؟ اصلاً من اینجا چه میکنم؟ فرض کن اگر آن سال دانشگاه برای معماری هم دانشجو میگرفت الان معمار بودی. خب خلاقیت چه میشد؟ دریغ از یک جو. لابد از گرسنگی میمردم، خب در عوض سردرد نمیگرفتم. مهندس کامپیوتر بدی نمیشدم ولی فکر کنم سر دو سال از سیگار گذر میکردم. شاید منتقد موسیقی میشدم، گمانم در این زمینه یک ذره استعداد داشتم، کجا گذاشتمش؟
یک یارویی بود با خطکش سبیلش را اصلاح میکرد. این میرزا هم همینطور است. وبلاگ را که نگاه میکنی انگار از دماغ فیل افتاده است، خشک، جدی، سفسطه و هجو. پس من چی؟ اینجا جایی برای من نیست؟ البته قرار هم نبود من اینجا باشم. قرار بود من با تلفن مشغول باشم و با آدمها حرف بزنم، مغز آرش را بخورم و میرزا اینجا بنویسد و خوش باشد. شاید جایمان را عوض کنیم، نه آنوقت یکی دو تا دوستی که دارم را هم از دست میدهم. آدم به این فرهیختهنمایی را چند میخرند؟ اصلاً شاید دو تایی رفتیم شمال. دقیقاً دو سال شد که تصمیم جدی دارم. یا قیر نیست یا قیف. تازه مگر شمال چه خبر است؟ کویر که تنهاتر است.
میدانی، آدمها میروند. این برای کسی که فعلاً برای دیگران زنده است وضعیت بغرنجی به حساب میآید. نهایتاً حتی اهمیت ندارد اتوبوس بزرگتر است یا مینیبوس. مهم این نیست که پیرمردها شبها چه مینویسند یا در پادگان مهرآباد صبحها ساعت چند بیدارباش میدهند. مهم این است که هر روز باید دلیل جدیدی پیدا کرد. حدود عصر پیدا میشود و تا شب تمام میشود و فردا روز از نو روزی از نو. دلیلی برای بودن. حتی آدمها هم دلخوشی هستند وگرنه آنها هم با یک سیلی میروند کنار دیگر سرابها. دل خوش سیری چند؟
البته به من ربطي ندارد ميرزا، ولي فكر مي كنم اين جا همان جايي ست كه بايد به محمد گوش داد و به ميرزا گفت: " به بد جايي رسيده اين محمد. "، احتمالن چند روزي مجبور باشي سخت بگيري ....
سلام!
خوب مي نويسي
خوشحال مي شم به منم سر بزني
آقا من نرسيدم براي اين شماره پستو مطلبمو برسونم. فعلاَ يه شكواييه نوشتم بيا بخون
روزگاری میگذرد و تازه آدم دستگيرش میشود که بهشدت «همبسته» است.
عجيبه دچار ياس فلسفي هم ميشي...!
بيدار باش مهرآباد براي پاسداري پنج و نيمه چون صبحانه و آماده باش براي صبحگاهش ساعت 6 و تحويل پاسداري پادگانش هفت. براي بقيه بيدار باش رسمي نداره و فقط هفت آمار دارند و بايد همه تا قبل از شيش و نيم از درهاي اصلي وارد شده باشند يا اماده باشند!