یک مشت گلبرگ بر‌می‌دارم یک متری بالا سرش آرام ول می‌کنم. یکی‌شان می‌خورد به سبیلش. چشم‌هایش را با تنبلی باز می‌کند، یک نگاهی به من، یک نگاهی به دمش می‌اندازد. چشم‌هایش را می‌بندد و به چرت نیمروزیش در یک ظهر گرم زیر سایه بوته رز ادامه می‌دهد؛ انگار اگر دمش که گردش کرده دور خودش سر جایش باشد دیگر هیچ چیز مهم نیست.


نظرات:

خيلي قشنگ بود ميرزا.
اصولن وبلاگتان خوب است. داشتم بيژن جلالي سرچ مي كردم گذرم به اينجا هم افتاد. كاش نشاني تان يادم نرود. كه بيايم سر فرصت بقيه اين وبلاگ را هم بخوانم.


مستراح تعطیل است


د پس شما بودي؟! گفتم خدايا اين مردم‌آزار ديگه کيه اين وقت روز!!
اما خودمانيم، مي‌دانيد که بيشتر گرفتاري‌ها از دم‌جنباندن اضافي‌ست؟ اگر آدم دمش را به موقع جمع کند و قشنگ آنکادره دور خودش بچرخاند و سرجايش بگذارد نصف مشکلات حل مي‌شود. ما که بعد پنجاه سال به اين نتيجه رسيديم، شما را نمي‌دانم :)


خوشا به حالش...



صفحه‌ی اول