نمیدانم برای خواندن چه به اینجا سر میزنند. نمیدانم چه دوست دارند بخوانند. نمیدانم روال کار این وبلاگ چه هست، تعریفش چیست؟ چه نوع نوشتههایی خارج از نظمش محسوب میشوند؟ چه چیز ممکن است انتظار خواننده را برآورده کند و چه چیز نکند؟ نمیدانم. ولی این اواخر به نتیجهای رسیدهام. کسی مجبور نیست دلتنگیهای من را تحمل کند و من این اواخر دلتنگم. میخواهم گوشهای جور کنم برای آن دلتنگیها، جایی که آن حرفهایی نوشته شوند که قاعدتاً باید گفته شوند ولی کسی نیست گوش کند، پس نوشته میشوند. جایی برای خودم، جایی که خواننده نداشته باشد، حتی یکی.
دلتنگ نموني رفيق! اما اگه دوست نداري كسي بخونه چرا؟!؟!؟
اما مهم نيست! اميدوارم كسي سر راه زندگيت سبز شه كه بتوني دلتنگياتو با كمكش دور بريزي. از صميم قلب آرزو ميكنم...
ما رو كه يادته؟!؟!؟!
اين جوري كه مي گين آدم بيشتر دوست داره بدونه و بخونه كه آدمي مثل شما چه جوري دل تنگ مي شه...اصلا نوع دلتنگيش چيه؟ براي چي دلتنگ مي شه؟
بسم الله
سلام
تا به حال که نیامده بودم که میپرسی برای چه آمدهام. ولی به هر طریق اینجا به هر دردی از این دست که گفتی میخورد و نمیخورد. که فرقشان در محرمیت است. خودت میدانی. شاید چند بار دیگر هم سر زدم و مشتری شدم و شاید دیگر نیامدم. شاید خودم را قالب نوشتههایت کردم و شاید...
این اراده و اختیار را حق مخاطب هم قرار بده.
موفق باشی
یا علی مددی
آدمها وقتی تنها میشوند، نه از اين مزخرفاتی که میگويند: تنهايی در ميان جمع، تنهايی فيزيکی، واقعی، وقتی مدتی میگذرد و هيچ قيافهی آشنايی نمیبينی و رودررو سلام و عليکی نمیکنی، تازه میفهمند دلتنگی يعنی چه.
کاش همه چنين تجربهای در زندهگی داشتند. دنيای بهتری میشد، وقتی قدر ديگران را میدانستيم. قدر همان جواب سلامی را که يک «سگ خورد» هم پشتبندش حواله میشود. وقتی هر کس پيش خودش بگويد: «باشد، فقط باشد...»
بايد نوشت...نوشت و نوشت و نوشت تا خالي شد...بايد گفت و گفت و گفت تا چيزي به انبوه حرفهاي انباشته شده در دلت اضافه نشه...ميرزا...بنويس...روحت رو بنويس...شايد بهتر باشه ديگه سفيد از اين حوالي بره...حضورش آزارت ميده...
میدانی میرزا همین که پنهانی هم که شده ما میهمان دل تنگی هایت شویم غنیمت است...گمان می کنم همیشه حرفهایی از جنس دل تنگی ها شفافترند، زلال تر.خود خود تو هستند،انگار از همان سویدای دل آمده اند بی هیچ واسطه ای و من که شریک می شوم این لحظه ها را انگار تا عمیق دل ها نفوذ کرده ام.من اینجا همینجا که ردپای دلت را گذاشته ای بر سپید صفحه دوست دارم حال می خواند یک سطر باشد دو سطر یا حتی یک کلمه و یا یک گفتگو ....بی اغراق خوبی اینجا همین است که از کلیشه ها خارج است که می توانی در حوالی های دیگری نفس بکشی،که همین نوسان های نوشتاری اش زیباست.اینها را گفتم که بگویم من دل نوشتهایت را دوست دارم که بگویم خواننده دارد حتی همان یکی...
ميخوانم. فكر كن شايد ما هم دلتنگ باشيم. اينطور قسمت كن!
اگه نمي شناختمت، نمي گفتم. ولي من هنوز دنبال اون موجود سه پا هستم. هموني كه ازش خوشت نمي اومد.
هم-درد.
ببخشید که من یازدهمی هستم از همونایی که حتی یه دونه اش رو هم نمی خوای ببینی ... فقط خواستم بگم شما دلتنگی و چه حیف که کاری از ما برنمیاد ... اما من دلتنگم و میام اینجا و گیلاس لمیده روی کی بردت رو میبینم و لبخند میزنم ...
میتونم درکت کنم.
زیاد سخت نگیر میرزا، خاطرات درست وقتی تمام می شوند که تازه می فهمی چه اشتباهی مرتکب شدی که فکر کرده بودی مدت هاست تمام شده اند، همیشه دل باختن به طعم گس زنده گی ست که شیرینش می کند؛ دل باختن.
... نوشته هم که بشود باز دلتنگي ست . خوانده هم که بشود يا نشود باز دلتنگي ست . انگار مثل تنهايي هميشه مي ماند . مثل تنهايي و مثل کوه ...
درود
ميرزا. خودم حبست رو بكشم. چرا دلتنگي ؟
سعي كن صاحب اينجا هم خودت باشي حتي به قيمت اينكه بينندگانت كم شوند.كسي كه حوصله دلتنگيهايت را نداشته باشد مجبور است مدتي نوشته هايت را نخواند .امروز در تئاتر شهر ديدمت آنقدر دور بودي كه نميشد وسط آن صف عريض و طويل بيايم سراغت.خوش باشي
میرزا: خواستم از همهتان تشکر کنم، نمیدانید نوشتههایتان چقدر برایم مهم است. ممنون
منم هستم..
من حاضرم به حرفايي كه از سر دلتنگي اينجا ميزنين گوش بدم...واحيانا نظرم رو هم..
چرا اين احساسو به شما پيدا كردم نميدونم..
راستي؟؟اون سوال سوتيمو نشنيده بگير كه پرسيدم دختري يا پسر...
اخه پيش اومده برام كه يكي مثلا اسم وبلاگش كلثوم جانه! بعد آ تقي از اب در مياد..
.............
منتظر شنيدن دلتنگيهات هستم...
از قضا من هم یه وبلاگ بی خواننده ویژه امور دلتنگی دارم.چطوره اینا رو به هم معرفی کنیم برن واسه خودشون حال کنن؟
یه جمعیتی هستن این تیپ وبلاگ ها...به نظرم دلیلش کمبود چاه در دنیای امروزه!
خوبه ! هر جور كه بنويسين خوبه ! و ما می خونیم با لذت!
آزادي که هر جي مي خواي بنويسي بنويس ، نظر من اينه اگه حرفي براي نوشتن نيست لااقل آيه ياس و نحس ننويس.
نه رفيق. بار هيچ دلتنگياي رو نميشه تنهايي ورداشت. فكر كنم همه ما خوانندهها با خوندن متن يه نوشته و حديث نفس بيان شده در متن، با نويسنده اون شريكيم.خيلي مخاصيم ميرزا.خيلي...