ثانیهها میگریزند، از لای انگشتانم مانند دانههای شن میریزند.
میدانم بار آخر است در آغوشت میکشم. پیراهن چهارخانه بویت را گرفته است، زندگیم بویت را گرفته است.
میخواهم تمام ثانیههای سوخته را از آسمانها پس بگیرم، بلکه این لحظه تمام نشود. میدانم، میدانم این احساس همان است که انسان را انسان میکند.
گیلاس عزیزم، امشب را باید خالی سر کنی. امشب از عشق مستم.
هر چند مستیش تلخ است و بجای مست، تنها میکند.
ديدم شلوغتر از اونيه كه من برات كامنت بگذارم, اندفعه كه هنوز كسي نيمده اين كار را كردم! شايد باز هم اگه اينقدر با هم تنها شديم از اين كارها بكنم!
بعد اينكه كامنت زدم رفتم بقيه كامنتها رو حوندم. از اينكه باهات حرف زدم پشيمون شدم! نظرام ماله خودم!
حتا تصورش هم منو ديوونه مي كنه. تصور فراق و غم عشق و دوري...
من درد تو را ز دست آسان ندهم ...
اشقی یثزهسهخد مخرث
به زبان ديگر
اتاقم تازه مي شود با طعم فراق
خلوت خوشي است ياد تو...
تنهايي ، شب ، بغض ... خدايمان كو؟
میرزا جان عشقولانه زیبائی بود.
یعنی هنوزم هست البته.
:)
وبلاگ متفاوتي داريد خيلي متفاوت
موفق باشيد
هیچ لحظه ای نمی ماند میرزا جان. لحظه ها، بهترینشان، تازه زودتر می گذرند! و تلخی این مستی... تا به حال با شراب زمینی مست نبوده ام اما به گمانم این مستی بی شراب چیز دیگری است...
بدجوري مي فهمم چي مي گي!اما سعي مي كنم تك تك ثانيه ها رو حفظ كنم تو ذهنم.
از دوست به يادگار دردي دارم
كان درد به صد هزار درمان ندهم
....
كاش تعداد شبهايي كه گيلاسمان مجبور بود خالي بماند بيشتر شود!