چند روز پیش دنبال چیزی میگشتم که میدانستم اوایل کتاب «دائیجان ناپلئون» است و چون نمیدانستم کجایش است از اول شروع کردم به خواندن تا پیدایش کنم. با وجود اینکه همان بیست صفحه اول پیدایش کردم یکضرب تا عصر کتاب را خواندم و از کار و زندگی ماندم. نمیدانم دفعه چندم است کتاب را میخوانم، حسابش از دستم در رفته است ولی فکر میکنم یک شاهکار است که چند سال یکبار میتوانی بخوانیش و هر بار مانند بار اول از خواندنش لذت ببری. فکر میکنم دائیجان ناپلئون آئینه تمامنمای ما ایرانیان است، آدمهایی که هنوز کهنه نشدهاند و هنوز در کوچههای ایران قدم میزنند. به اعتقاد من هر ایرانی باید و باید یکبار دائیجان ناپلئون را بخواند تا خود را بشناسد و ایرانش را بشناسد.
دمنوشت: کتاب قبل از انقلاب به چاپ دهم رسیده بود (با تشکر از کتابخانه جناب ابوی)، بعد از انقلاب ممنوع بود تا دو سه سال قبل که با کمی تغییر چاپ شد. مقایسه نکردهام ولی میدانم بعضی لغات و جملات حذف شدهاند ولی باز غنیمت است.
دمنوشت دوم: مصاحبه با ایرج پزشکزاد
دمنوشت سوم: نوشتهای در همین باب از نقنقو
منم دوباره یادش افتادم، واقعا محشره. ولی محض اطلاع شما باید بگم که پارسال روبروی دانشگاه تهران، چاپ بعد از انقلاب کتاب به مقدار معتنابهی موجود بود و درکمال تعجب باید بگم که اصلا سانسور نداشت!!!! کتاب تمام و کمال مثل چاپ قبل از انقلاب!
ماشالله خان در دربار هارون الرشید جناب پزشکزاد هم خیلی خنده داره، بخصوص مدل حرف زدن عربی در فارسی ماشاء الله خان...
نگاهي به كتاب خانه مي اندازم جلد مقوايي زرد و قرمزش را مي بينم به ياد حرف شما افتاده برش مي دارم و شروع مي كنم! فكر مي كنم دفعه ي سومي بود كه كتاب را خواندم شايد هم چهارم اما هميشه آخر كتاب بغض مي كنم! نه به خاطر اتمام بد عاشقانه اش بلكه به خاطر فضا سازي فوق العاده ي نويسنده...وقتي آخر كتاب عاقبت همه را مي نويسد دلم مي گيرد چون انگار من هم جزيي از آن ها بوده ام.اصلا آخر كتاب آن قدر دلگير است كه تلافي همه ي بامزه گي هاي اسدا..ميرزا را مي كند! خلاصه دوست دارم روزي از جناب پزشك زاد بپرسم: چه احساسي دارد كه اين همه شخصيت برجسته خلق كرده؟
گل گفتید میرزای عزیز. به گمانم حداقل یکبار دیدن دائی حان به روایت ناصر خان تقوائی هم از واجبات باشد (آدم فیلم را هم که ببیند، همچین جمیع دروس در ذهنش حک میشود و تا اخر عمر یادش نمیرود!). البته... مسئله اینجاست که فیلمش آدم را کمی تنبل هم میکند به خواندنش، چون مثلا همین الآن، وسوسه شدم حداقل قسمتی را که در پست قبل نوشته بودید، باز ببینم! به هرحال، واقعا حق با شماست: آیینهی تمامنمای ایرانیّت است و انصافا هم هنوز نه تنها غبار نگرفته، بلکه هر روز آدم بیشتر تعجب میکند از نگاه کردنش! (گاهی برایم سوال پیش میآید که اینروزها مش قاسم بیشتر است یا دائی جان؟ و البته نکته اینجاست که اوائل، مرض دائیجانی گرفته بودم و به جای انگلیسا، همهاش دنبال کاراکترهای دائیجانی بودم! از خودم گرفته تا غریبههای توی تاکسی!)