هفته‌‌هاست عصرها جملات هجوم می‌آورند، می‌آیند و می‌روند. پشت سر هم می‌ایستند و صفحه‌ها را در ذهنم سیاه می‌کنند. هر کدام حرفی برای زدن دارند، هر کدام داستانی برای نقل کردن دارند. می‌گویم همان‌جا بمانید تا ساعت از دوازده بگذرد. شب پشت صفحه‌کلید همه‌شان خلاصه می‌شوند. خودشان را جمع و جور می‌کنند و می‌رسند به یکی دو جمله. نمی‌دانم آن همه حرف چطور خلاصه می‌شوند، کجا می‌روند. دست‌آخر آن یکی دو جمله می‌شود سهم این وبلاگ.



صفحه‌ی اول