با شب لج کرده‌ام. خوابم می‌آید ولی نمی‌خوابم. انگار منتظرم اتفاقی بیافتد، خبری بشود، تلفنی زنگ بزند. حتی نمی‌دانم برای چه لج کرده‌ام. تا تاریکی بساطش را جمع نمی‌کند برود آن طرف دنیا بیدار می‌مانم و می‌گذارم خیالم هر کچا میلش می‌کشد برود. یک زمانی شب‌ها را دوست داشتم چون کسی کاری به کارم نداشت، ولی الان که روزها هم کسی نیست، پس چه؟


نظرات:

میرزای عزیز، کم‌کم فکر کنم باید به برخی عوالم متافیزیکی ایمان بیاورم! راستش... همین الآن، (که داشتم دنبال پاسخی می‌گشتم برای سوال چرا نمی‌گیرم بخوابم! و احساس می‌کردم هم می‌ترسم، هم خوشم نمی‌آید و هم... و هم...) به شب فکر می‌کردم و باز به اینکه چرا نمی‌خوابم. دقیقا به اینکه "انگار منتظرم اتفاقی بیافتد،..." و به اینکه واقعا نمی‌دانم مگر چقدر خوابیدن شب ترسناک است و اصلا چرا این‌طور لج کرده‌ام و تا خروس‌خوان بیدارم... و جالب‌تر اینکه، به طرز غریبی، دقیقا داشتم فکر می‌کردم "قبلا شب‌ها را دوست داشتم، چون کسی کاری به کارم نداشت...". البته بعدش فکر کردم به اینکه دیگر انگار فرقی هم نمی‌کند کسی کاری به کارم نداشته باشد شب‌ها... اتفاقا به این فکر می‌کردم که کاش کسی بود که این وقت شب هم کارم داشته باشد (مثلا... سوگند می‌خورم می‌توانم در یک فانتزی پر آب و تاب بنویسم‌اش، اینکه کسی نصفه‌شب زنگ بزند، محض اینکه... آدم صدایش را بشنود!). خلاصه اینکه با چند پست‌تان به شدت و به شکلی عجیب، عجیب احساسی نزدیک داشتم (آن‌قدر که می‌شد فکر کنم، اما صفحه‌ی من که خاکستری است!/ از جمله، 14، 22، 25، 26، 27، 1 و همین! که شد انگار همه‌اش). اگر اجازه بدهید، باز هم کلاهم را بردارم با احترام :) ؛)
سرخوش باشید و پیروز امیدوارم.


چه عجب كه يكي هم مثل خودم پيدا شد كه شبها خواب رو راه نميده و لجوج و سرسخت بيدار ميمونه كه شايد اتفاقي خوش, خبري نيكو روحش رو صيقل بده و از قضاي روزگار نابكار برهاندش. اما افسوس و دوصد افسوس كه چه خواب باشيم و چه بيدار چيزي جز بخت سياه و مرگ بيدار نصيبمان نخواهد شد كه بختمان به خوابي هزار ساله رفته و بر نخواهد خاست.


گمانم، بشود یک کلوب راه انداخت با این حساب ؛)
راستش فقط آمدم باز تشکر کنم. مدتی بود کارگاه داستان‌نوشتن‌ام حالش گرفته بود و چیزی نمی‌ساخت، اما داستانی که در کامنت قبل سوگندش را خوردم! بلافاصله شروع شد و همین الآن تمام کردم و گفتم بیایم تشکر کنم بابت یادداشت خوبی که باعث شد چنان سوگندی بخورم (البته نه به خاطر سوگند،‌نه به خاطر حماسه!!!، که به خاطر کلمات کوچکی که کنار هم می‌نشینند، نوشتم‌اش!).
سرخوش باشید و شاد امیدوارم.


تبريك و تسليت ميگم از اين بابت!


سلام.
منتظر اتفاق نباش، اتفاقی جز آن که اتفاق افتاده است، اتفاق نخواهد افتاد.


کسی نیست(نا خود آگاه می خونم: بیا زندگی را بدزدیم...) روزها خالی است از زندگی که باید باشد و خب ...نیست این روزها!(آن وقت میان دو دیدار قسمت کنیم...)
این روز ها یه جور تنگه اونقدر که جایی واسه نور و آفتاب نداره...آخ این روز ها شب نیست. هست ،نیست....نمی دانم!
(و........خاصیتش این است!) این روز ها همه تلخ ، خواب بی رویا سر می کشیم...


هم پنداري از نوع شديد .. اين بساط تاريكي بيدار نگه دارنده دارد همه گير مي شود ...



صفحه‌ی اول