یکی دور روز قبل هفت‌تیر بودم. همان روز که آفتابی بود و کمی هم باد می‌وزید و هوا تمیز بود. کنار جدول پارک هفت‌تیر با دمپایی نشسته بودم. این پارک را اگر پیاده نباشید مثل من لابد ندیده‌اید. آدم همیشه فکر می‌کند هفت‌تیر پر آدم است ولی این چند روز دیدم هیچ‌کس آن پارک را ندیده است. مثل همیشه آفتاب می‌گرفتم و علی کفش‌هایم را واکس می‌زد و حرف می‌زد. گوش نمی‌کردم چندان چون می‌دانستم زندگیش تلخ است، لازم به یادآوری نبود. منتظر بودم ببینم آن دختری که روی نیمکت روبرویی نشسته چه خواهد کرد؟ کسی پیشش خواهد آمد؟ تلفنش زنگ خواهد زد؟ کتاب را خواهد بست برود پی کارش؟ چشم غره خواهد رفت که چرا دید می‌زنم؟ کار واکس تمام شد، چنان واکسی زد که امروز به نظرم آمد یک ساعت قبل واکس خورده‌اند، واکس ایرانی زد بعد رویش خارجی زد، یک کارهایی کرد خلاصه. دلیلی نداشتم آنجا بنشینم، تازه دمپایی‌ها برای مشتری بعدی لازم بود. وقتی پله‌برقی بالا می‌بردم حیفم آمد نفهمیدم کدام‌ یک از سناریوهایی که برای چند لحظه بعد دختر تصور کردم پیش آمد، یا نیامد، بالاخره این از پادرهوا ماندن آن‌همه سناریو بهتر بود.


نظرات:

جناب کافکا
من هیچ کدوم از مطلبات رو تا حالا درست و حسابی نفهمیدم.
این یکی هم روش.
:(


من بودم صبر ميكردم ببينم چه بلايي سرش مياد! شايد يه گنجيشك از اون بالا خراب كاري ميكرد روي مانتو اش و اون مجبور ميشد برگرده خونه لباسش رو عوض كنه و توي راه اتفاقات عجيب تري براش مي افتاد!
نه! مثلا وقتي داشت از كنار تو كه داري كفش هات رو واكس ميزني رد ميشد پاش رو ميذاشت روي انگشت تو كه از دمپايي زده بود بيرون!
اون وقت بود كه اتفاقات جالب تر ميشد!


دلم واست تنگ شده, امیدوارم حالت خوب باشه.


1ممكن است دختر ناگهان سرش را از كتاب بلند كرده به شما خيره شود و بعد ناگهان شما بفهميد كه خواهر گم شده ’ خود را يافته ايد و حسابي هندي بازي بشود
2ممكن است دختر بنا بر مسايل اسلامي شما را به دليل نگاه به نامحرم تحويل ستاد مبارزه با مفاسد اجتماعي بدهد
3ممكن است يك دفعه اسحله اش را از كيف در آورده و شما را بكشد چون شما را با يك تبهكار اشتباه گرفته و مافيايي شود
كاش صبر ميكردي تا آخرش معلوم بشه اونوقت انقدر احتمالاتش بالا نميرفت


سلام آميرزا
من پست آقاي ميم رو كمي دير ديدم ولي بهتر
چون اينجوري با پست امروزت خوندمش و خيالم راحت شد كه زندگي كمي بيش از هيچ است!
شاد باشي(:


تعليق ! من هم دلم خواست بدانم كدام سناريو برايش اتفاق مي افتاد . كاش مي شد فكرش را هم خواند : فلاني كي مي آيد ؟ هوا چقدر خوب است ؟ امروز چه كار كنم ؟ اين يارو چرا زل زده به من ؟ چرا نمي رود ؟ پس چرا رفت ؟ ... اين خواندن مردم هم عجب چيز باحاليست ها !!


جاهاي خفن مي ري ميرزا! اون جا دو سه مورد مشكوك ديده شده ها، مواظب باش با خشك ها نسوزي!


یه وقتهای این طوری، فكر می کنم که شبیه کارگردانهایی شدم که سناریوی فیلمشون رو هم خودشون نوشتن و ذوربين رو هم تو بهترين زاويه كاشتن.



صفحه‌ی اول