آقای سفید رخ را دو خانه به سمت شاه برد. آقای سیاه منتظر این حرکت بود. دست برد با اسب رخ را تهدید کند، شک کرد شاید تله‌ای باشد. ساعت صدایی کرد، فرصت آن روز تمام شده بود. هر کدام بلند شدند پالتویشان را پوشیدند، کلاه‌شان را برداشتند و از درهای پشت سرشان بیرون رفتند. آن‌ها هرگز اجازه نمی‌دهند شطرنج وارد زندگی‌شان شود.


نظرات:

؟


گاهی فکر می‌کنم نمی‌شود به شطرنج اجازه نداد وارد زندگی بشود... حالا این ترسناک است یا نه... به‌هرحال از اینکه هی آچمز بشوم خوشم نمی‌آید.


بعضي چيزها به اجازه نياز ندارند . مثل حقايق كه ما چه باور كنيم چه نكنيم وجود دارند . بعضي چيزها هم چه اجازه بدهيم چه ندهيم وارد مي شوند .



صفحه‌ی اول