بیدار که میشوم آسمان مثل دیروز است، گرفته. منتظر جوش آمدن آب هستم، کاشی شلشده را میبینم. پشت کاشی اتاقی است و دختری کنار پنجره نشسته است. از خال بالای لبش میبوسم و فکر میکنم موهای بلند چقدر برازندهاش است. از در که بیرون میروم باغی است خنک و پر سایه. بالاخره باران میگیرد و از دروازه باغ بیرون میدوم. پستچی نامهای میدهد دستم، از دوستی قدیمی، میگوید و میگویم. میروم صندلی محبوبم را در ساحل پیدا میکنم و گیلاسم را از کنار پایه صندلی برمیدارم.
اينا كه گفتي واقعي بود ؟
اگه بود كه چه عالي بود . . .
!
من الان شبيه اين علامته شدم!
انگار صدا بهت نميرسه همه دوبار حرفشون تكرار كردن :دي
نمي دانم اين ها ته مانده هاي نا خود آگاهت بودند با هر چيز ديگر
آيا مي شود نامش را سور رئال گذاشت؟
به هر حال به عنوان يك يادداشت خوب بود ولي براي داستان بودن به نظرم كمي فضا سازي لازم دارد و البته دقت بيشتر در انتخاب واژگان
كمي مو شكافي مي تواند از آن شعر خوبي بسازد
-----------
میرزا: داستان؟ شعر؟؟
چقدر تنهاييم ...
ما هميشه همينجا هستيم...در حوالي همان باغ قديمي...چشمهايت را كه ببندي و آرزو كني ميبينيان....
هر جا ديدهباشي يحتمل در ستادي كه بوي خدمتش بلند شده بود نديده اي!
مرسي كه اومديد و قابل دونستيد.( از اون تعارف تركي ها بود )
من سر كارم. رعايت كن ميرزا.
یاد بوف کور افتادم میرزا