امشب دومین پنجشنبهای که کافهای در کار نیست. انتخابت هرچه که بود مرد، هوس بحثها را چه کنیم، هوس آن ترورها و آن دلگیریها را که به یک چای یا قهوه ترک از یاد میرفتند، هوس قرق چرخهای نخریسی تارا را. تکاب دور است مرد، بعد از آن یارو که از بالای دکلها صدایش میآید و این اواخر نمیآید. با پیرمرد ماندهایم چه کنیم تارا را.
داستانی است، یک ماهی میشود سرماخوردهام و خوب نمیشوم. باران که میآید عین پیرمردها لعنت که باز عود خواهد کرد و چقدر هم میبارد نامرد. میدانم عاشقی به ما نیامده، آخر چرا ماه عشاق را زهرمار میکنی پس؟
چقدر اینروزها رنگ میبینم. رنگ آدمهایی که نمیشناسم، رنگ خیابانها، رنگ خندهها. و هوس که رنگی شوم. منتظر خبری هستم، انگار فال قهوهای، نعلبکی را دیدم و بعد به فنجان نگاه کردم و خواندم چه میبینم، این بار نه برای دختری که دوستش داشتم، برای خودم. که تا چند وعده خبری.
نوستالژي...مي بره به دهه ي 30-40.كاش يه بار ديگه به دنيا مي اومديم.به قول كوندرا يه بار حساب نيست,يه بار چون هيچه...
آسمان چراغاني كه شد
سازت را بردار
ماه مي ايد ...
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری
نه ز دیار و دیاری
باری ...
با با رفقا...
از وقتی این پستتون رو گذاشتین. هر روز میام بازش می کنم و می ذارم تا روبروم باز بمونه و اون چند خط آخر رو هی بخونم و ...
سلام دوست عزيزم من آرزو ميكنم هم حالت خوبشه وسلامتي باز گردد و هم خبر آنچنان هيجان انگيز باشد كه تورا سالها جوانتر كند